من نشسته بودم ترک دوچرخه و لبهی دامنم رفته بود لای زنجیر و کم مانده بود، جر بخورد. گوشههای روسری ترکمنی را ضربدری، از پشت گردنم، زیر بافهی موهای پرکلاغی بستم و گفتم: «میریم کجا؟!»
گفتی: «بریم راسته تالاب، چند تا عکس بندازیم!»
بند دوربین ۱۱۰، دور مچت بود و دوربین با حرکت تن و پاهات، لق میخورد و گاهی، تنه میزد به فرمان دوچرخه. تالاب را دور زدیم و در امتداد رودخانهی «سیدرو» رفتیم تا دهانهی جنگل «سیوپا»، که باقیمانده جنگلهای قدیمی بود و بعد از آن خشکسالی بزرگ سال ۳۲، چهلوچندتایی درخت باقیمانده بود. باورت میشود نیما؟ حالا از آنهمه بلوط و توسکا و افرا و راش فقط دو تا بلوط مانده که یکیش، زمستان پارسال، اریب شده روی رودخانه و نیمی از ریشههایش زده بیرون!؟ همین روزهاست که مثل پهلوان پیر و فرتوت، جلوی بادهای مغرور پاییزی به خاک بیفتد.
گفتم: «فشارم افتاده تو ظلّ گرما، میترسم رو دستت بمونم.»