یادم افتاد این خواب را دیدهام، خوابِ تو را. حالا عین آن را توی این یادداشت برایت نوشتم که خودت بخوانیش و یادت بیاید که در آن سفر هم که آمدیم اینجا، من دچار همین کابوسهای هولناک شدم. یادم نیست دقیقا مضمون کابوسهای آن سفرم چی بود، ولی یادم است در آن خوابها هم، مثل همین، خواب بود و مرگ، و احتمالاً یادت است صبحی را که توی همین اتاق از خواب پریدم، درحالیکه تمام صورتم خیس بود و حرف نمیتوانستم بزنم. از صدای گریهی من بیدار شده بودی، انگار که ترسیده باشی، سراسیمه رفتی و آب آوردی. این را حالا به تو میگویم، آب را که میخوردم، تهِ لیوان صورتِ تو را میدیدم که موج برداشته بود. تو تاب میخوردی توی لیوانِ شیشهای، هر بخش از صورتت در یکی از موجها بازی میکرد. راستش را بخواهی همانجا، نمیدانم چرا، ولی ترسیدم. نگران شدم. نگرانییی که هنوز هم همراه من است و وقتی یادِ تو میافتم، آن تکههای مواجِ پشتِ شیشه جلوی چشمم ردیف میشوند. آن سال که آمدیم، تو عکس میانداختی و من روستا را میگشتم. روستایی که شبیهِ هیچ روستای دیگری نیست. سرد است و خشک و غمگین. مثل عکسهای تو که اندوه در آنها موج میزد. دیشب از خواب که پریدم، زدم بیرون از اتاق. راستش هنوز هم از شبِ اینجا ترس دارم. ترسناک هم هست. اینجا نه بیابان است و نه کوه و نه دامنه و نه تپه. ترکیبی است از همهی اینها، در خشنترین و ترسناکترین شکلِ ممکن. سرد بود هوا. توی خیال خودم بود. دلم میخواست میرفتم سراغ همان پاسگاه فکسنی.
من از این نویسنده کتاب کاغذی قبیله ی مورچه ها رو خوندم خیلی خوشم اومد . دنبال کتابهای دیگرش بودم که همین کتابشان تحدید چاپ نشده است و در اینجا خریداری کردم تا بخونم . چون هنوز نخوندم یک ستاره کم دادم . امیدوارم به زودی کتاب جلجتا رو هم از این نویسنده ، فیدیبو بگذارد . ممنون از فیدیبو .
4
این کتاب محشره.بدون توضیح یدفعه وارد داستان میشه و میخ کوبت میکنه.و در خلال گفتگو بین اشخاص گذشته رو به تصویر میکشونه