«هرچی حرف بزنی، بیشتر سبک میشی. البته فکر میکنم، چون اینطور شنیدم. من خودم وقتی مشکل دارم دوست دارم ساکت باشم و توی خلوتم بهش فکر کنم.»
ــ «من در عرض کمتر از یک هفته، چیزایی رو دیدم و درک کردم که از درون متلاشیم کرد. وجودم رو پر از فریاد و آشفتگی کرد، ولی هیچ چارهای جز سکوت و صبر ندارم. تو جای من بودی چه کار میکردی؟»
ــ «نبودم تا بدونم، ولی اگه بودم از خدا میخواستم کاری کنه تا بفهمم که همراهمه.»
ــ «میدونم که هست. اگه نبود، ارغوان و عشقش رو بهم نشون نمیداد. باورت میشه که دارم تو آتیش عشق ارغوان میسوزم و خاکستر و نابود میشم، ولی هیچ گلهای از دیدن ارغوان و بهوجود اومدن این عشق ندارم، از بختی هم که با من یار بوده تا با ارغوان مواجه بشم هم ممنونم. فقط یه چیز رو دوس دارم بدونم. این که ته این بازی به برد میرسه یا هر چی جلوتر برم، فقط بازیها با هم عوض میشن؟»
ــ «اگه بهت خبر از غیب میدادن که تهش برده، بازم جلوتر میرفتی؟»
ــ «حتما.»
ــ «اگه میگفتن این فقط بازیهاست که با هم عوض میشه، چی؟»