روزش تو پاییز بود، از اون روزایی که آفتاب و سایه با همه و خیلی باحال. کوچهی خلوت، بیدای مجنون، نسیم ملایم، لحظهی دلتنگی، دو مسیر مخالف برای چشم در چشم شدن.
خلاصه همه چیز برای لحظهی دیدار آماده بود. من داشتم میرفتم نون بگیرم، اون نون گرفته بود داشت برمیگشت، خلاصه قدم به قدم نزدیک و نزدیکتر شدیم، تقریباً به اندازهی دوتا ماشین که میخواستیم به هم برسیم، چشمام چشماشو دید و بدو بدو رفت به قلبم گفت گمشده پیدا شده. خلاصه آقا! قلبم با شنیدن این خبر رم کرد و چهار نعل دوید و دوید تا اینکه دلم گرم شد.