خودمم یک خورده کشمش خوردم. بالاخره ساعت یازده و خوردهای شد خسته کوفته برگشتیم خونه. کلید انداختم در رو باز کردم. خونمون یک حیاط بزرگ قشنگ داشت پُر از گل و درختهای سرو بلند و یکی از قدیمیترین خونههای این محله بود. وقتیکه آقاجونم فوت کرد. این خونه به بابام و عمهام به ارث رسید عمهام سهم خودش رو به بابام فروخت و رفت خارج. هیچوقت به ایران نیومد. رسیدم کفشهامو درآوردم. واااااای بوی غذا مامانم پیچیده بود توی سالن. همینجوری داشتم غش میرفتم نشستم روی صندلی. انگاری مامان رفته بود دوش بگیره آخه صدای شُرشُر آب از حموم میومد. البته چیز عجیبی نبود همیشه مامانم بعد از آشپزی میرفت دوش میگرفت. چون عقیده داره خانمِ خونه وقتی آقاش میاد نباید بوی غذا بده.
بالاخره تکونی به خودم دادم در قابلمه رو باز کردم بوی قورمهسبزی تو بینیام پیچید. اگه از من بود که همین الآن همشو میخوردم. صدای مامان از پشت سر اومد. گفت:
- اومدی دخترم خسته نباشی. درسهات چطور بود؟ چیزی متوجه شدی؟!