وقتی روزها رنگ دیگری به خود میگیرند و وقتی حقیقت انسان در بستری از واقعیتهای گوناگون رنگ میبازد دیگر جایی برای تردید و ندانستن نمیماند. فهمیدن و ادراک با همه سرعت و قدرتی که زمان پذیرای آن است، به سمت انسان میشتابد و تنها کاری که در برابر این شتاب میتوان انجام داد بازکردن دستها و در آغوشکشیدن آن همه دانستن است که همراه با دردی عظیم، بر انسان فرود میآید و من دستهایم را باز کرده بودم. درست از همان جمعهای که همهچیز ناگهان عوض شد. چیزی که قرار بود اتفاق بیافتد و افتاد. دلم هوای پنجره را داشت. میلی شدید مرا بیقرارِ رفتن به انباری میکرد. واقعاً آن پنجره چه بود؟ چرا آنطور بیمهابا و وحشی خودش را به من و زندگیام چسبانده بود. در این بین ترس از اینکه سر جایش نباشد و تنها خیالی دور و محو باشد هم، وجود داشت و بیشتر از همهچیز آزارم میداد و همین حسم را برای رفتن دوباره به آن مکان چند برابر میکرد...
خیلی روان و راحت آدمو بین زمانهای مختلف میبره و میاره
بدون گیج شدن
اما حالا که کتابو تموم کردم، چندتا سوال هنوز تو مغزم مونده؟ جواب پیدا نکردم واسش.
شخصیت های زیادی داشت که خیلی قشنگ راجع همشون اطلاعات میداد و گیج کننده نبود، اما یه سری هاشون قصه شون نصفه موند
4
کتاب رو نخوندم. ولی املای نویسنده خرابه. در همین نمونه "بی محابا" رو با ه نوشته. لابد با مهاباد قاطی کرده.