وقتی روزها رنگ دیگری به خود میگیرند و وقتی حقیقت انسان در بستری از واقعیتهای گوناگون رنگ میبازد دیگر جایی برای تردید و ندانستن نمیماند. فهمیدن و ادراک با همه سرعت و قدرتی که زمان پذیرای آن است، به سمت انسان میشتابد و تنها کاری که در برابر این شتاب میتوان انجام داد بازکردن دستها و در آغوشکشیدن آن همه دانستن است که همراه با دردی عظیم، بر انسان فرود میآید و من دستهایم را باز کرده بودم. درست از همان جمعهای که همهچیز ناگهان عوض شد. چیزی که قرار بود اتفاق بیافتد و افتاد. دلم هوای پنجره را داشت. میلی شدید مرا بیقرارِ رفتن به انباری میکرد. واقعاً آن پنجره چه بود؟ چرا آنطور بیمهابا و وحشی خودش را به من و زندگیام چسبانده بود. در این بین ترس از اینکه سر جایش نباشد و تنها خیالی دور و محو باشد هم، وجود داشت و بیشتر از همهچیز آزارم میداد و همین حسم را برای رفتن دوباره به آن مکان چند برابر میکرد...