چند روزی بود که صبحها پروانههای زرد آنها را رها نمیکردند. البته جانشین خوبی برای مگسهای تسهتسه بودند. بهمحض اینکه هوا روشن میشد، آنها یکراست به داخل تالار میآمدند. در حالیکه رودخانه را هنوز لایهای از مه پوشانده بود، مثل ظرفی که روی آنرا بخار گرفته باشد. هنگامی که مه فرو نشست، آنها توانستند ساحلی را ببینند که بر لبههای آن سوسنهای سپید روییده بود و از آن فاصله به فوجی از قو شباهت داشتند. رنگ آب در این قسمت از ساحل به رنگ قلع و سرب بود و بهنظر میرسید که زیر صفحه نازکی از این آلیاژ میدرخشد. البته جز در آن جاهایی که پرههای قایق آب را به رنگ شکلاتی در میآورد و تصویر سبز جنگل بر سطح آب نمیافتاد. دو مرد توی قایقی از کُندۀ درخت ایستاده بودند و سایۀ پاهایشان تا توی آب امتداد یافته بود. طوری که انگار تا زانو توی آب بودند. مسافر گفت: «اونجا رو ببین پدر، این صحنهای که میبینیم توضیح راه رفتن مسیح روی آب نیست؟»
اما ناخدا که بوتیماری را در پشت سوسنها نشانه رفته بود، زحمت پاسخگویی به خود نداد. اشتیاق او برای کشتن موجودات زنده طوری بود که انگار از نظر او فقط انسان حق داشت به مرگ طبیعی بمیرد.