تکیدهتر و رنجورتر از همیشه به خانهام میرسم. تنها و دور از رسول ماندهام در این خانه، در این شهر. هرجا دنبال او میگردم و هرچیزی مرا یاد او میاندازد. تمام وسایل خانهام که پدر بعد از جابهجایی از خانهباغ برایم خرید؛ جبرانی شد برای جهاز نخریده. اما همهچیز داد از نبود رسول میزند. باید از این خانه، نه، کلاً از این شهر بروم به جایی که با او نرفتهام.
خانه به خوردن من آمده است. مثل لانه هزار موریانه که قبل از هر موجود دیگری، آدم بیجان را درون قبر مورد هجوم قرار میدهند. اینهمه درد را نمیشود تحمل کرد. تنها باید خود را گول زد و فریب داد با دروغهایی که امکان حقیقت بودنشان هست. من هم از آن دسته آدمهایی هستم که میتوانند یکشبه برای خودشان فیلسوف شوند. آنقدر دلیل برای هر چیزی میآورم که خودم از خودم میترسم. اینهمه دلیل میتواند برای ادامه زندگی مرا زنده نگه دارند. میتوانم یک برنامه کلی برای دگرگونی جامعه بشری بریزم. فقط نباید جوی که مرا گرفته است تمام شود. چون در آنصورت همه دلایل و همه برنامههایی که ریخته بودم، بر باد میرود.
خودم را درون همه افکارم در پی خودکشی یافتم. بعد از رفتن رسول تنها به مرگ فکر کردهام و تاکنون موفق نشدهام...
بسیار عالی بود خانم عالیشاهی و بسیار لذت بردم و در بین این همه ماجرا به دل سالهای جنگ رفتم و از منظری جدید به تماشا نشستم عشق و زندگی زنانه را در آن دوران
1
دوست نداشتم، واگویههای شخصیت داستان زیادی بیش از حد و خستهکننده بود، و اینهمه اغراق فقط برای طلاق اصلا منطقی نبود، خیلی بد.