
کتاب اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات میزیست
نسخه الکترونیک کتاب اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات میزیست به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
درباره کتاب اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات میزیست
خاطرم هست توی کمد مادرم قایم شده بودم و سوراخسنبههایش را میکاویدم و خرتوپرتها را جابهجا میکردم که دو تا از رفقا آمدند خانهی ما. مادرم گفت: «مطمئنم یه جایی همین جاهاست.» داشتم لباسها را جابهجا میکردم که یکی از رفقا در کمد را باز کرد و مرا آنجا پیدا کرد. داد زدم: «ای مادربهخطا!» دوباره فریاد کشیدم و دویدم دنبال هردویشان تا از خانه زدیم بیرون و همانطور که راهشان را میکشیدند و میرفتند، حرفهاشان را میشنیدم: «چش شده؟ چه مرگشه؟»
بخشی از کتاب اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات میزیست
۲
ک قبلاً رقاص بود و عادت داشت عکس ها و اخبار قیچی شده ی برنامه هایش از روزنامه ها را نشانم بدهد. حتی یک بار نزدیک بود برنده ی مسابقه ی دختر شایسته ی آمریکا هم بشود. اولین بار در کافه ی خیابان آلواردو با او آشنا شدم که بیشتر از هر جای دیگری در آنجا خلاف می شود. ک چاق شده بود و سنی داشت اما هنوز نشانه هایی از هیکل قدیم و کمی کلاس در او پیدا بود، البته فقط حالتی از آن و شاید کمی بیشتر. هر دو کلافه بودیم. هیچ کداممان کار نمی کردیم و بالاخره نفهمیدم چطور خرجمان در می آمد. سیگار، نوشیدنی و زن صاحبخانه ای که داستان ها مان را درباره ی پولی که مثلاً قرار بود به دستمان برسد باور می کرد، گر چه هنوز چیزی گیر مان نیامده بود. بیشتر از همه باید ترتیبی می دادیم که انگار همه چیز روبه راه است.بیشتر روز را می خوابیدیم، اما وقتی هوا تاریک می شد باید بیدار می شدیم. حس می کردیم بیدار شده ایم:
ک: «کثافت، بدم نمی آد لبی تر کنم.»
من هنوز روی تخت بودم و آخرین سیگار مان را دود می کردم.
من: «خب به جهنم! برو پایین مغازه ی تونی و چند تا شیشه پورت برامون بگیر.»
ک: «از اون پنج سیری ها؟»
من: «آره، حتماً. مواظب باش از اون یکی مارک نباشه. مارک گالو رو می گم. اون زهر مار باعث شد دو هفته سردرد بگیرم. راستی دو بسته سیگار هم بگیر. هر چی بود فرقی نداره.»
ک: «ولی اینجا که فقط پنجاه سِنت هست!»
من: «خودم می دونم! بقیه اش رو ازش نسیه بگیر؛ چت شده، خل شده ای؟»
ک: «اون گفت دیگه قرض نمی ده و از این حرفا.»
من: «اون می گه، اون می گه... طرف مگه کیه؟ اربابه؟ سرش شیره بمال. لبخند بزن! دلبری کن! توجهش رو جلب کن! هر کاری لازمه بکن، فقط چیزی که خواستم رو بگیر!»
ک: «باشه، باشه، داد نزن.»
من: «بدون اون خرت وپرت ها هم برنگردی ها.»
ک گفت عاشقم است. هر کاری می خواستم برایم انجام می داد. حتی اگر بدون پورت و فقط با یک بطری نوشیدنی برمی گشت، مثل دیوانه ها از سر و کولش بالا می رفتم و خرناس می کشیدم، هر کاری می خواست می کردم و تازه بیشتر از آن هم. گاهی که من به فروشگاه می رفتم، ساردین، نان و چیپس هم گیرم می آمد و می آمدم خانه. آن دوران به طور خاصی خوب بود و وقتی تونی کار و کاسبی را جمع کرد، شروع کردیم روی مخ مالک جدید فروشگاه کار کردن که سخت تر می شد سرش کلاه گذاشت، اما بالاخره یک جورهایی می شد این کار را کرد. این موضوع باعث شد توی این کار ورزیده تر بشویم!
۱
خاطرم هست توی کمد مادرم قایم شده بودم و سوراخ سنبه هایش را می کاویدم و خرت وپرت ها را جابه جا می کردم که دو تا از رفقا آمدند خانه ی ما. مادرم گفت: «مطمئنم یه جایی همین جاهاست.»داشتم لباس ها را جابه جا می کردم که یکی از رفقا در کمد را باز کرد و مرا آنجا پیدا کرد. داد زدم: «ای مادربه خطا!»
دوباره فریاد کشیدم و دویدم دنبال هردویشان تا از خانه زدیم بیرون و همان طور که راهشان را می کشیدند و می رفتند، حرف ها شان را می شنیدم: «چش شده؟ چه مرگشه؟»
۳
مثل یک مته بود، شاید هم واقعاً مته بود! بوی روغن سوخته را حس می کردم و بعد آن یارو را در سرم فرو می کردند و آن ماسماسک گوشتم را سوراخ می کرد و خون و قی بیرون می کشید و من همان جا می نشستم و میمون روحم از لبه ی صخره ی تنم آویزان می شد. همه جایم کورک زده بود به درشتی سیب قندک. مسخره بود و هیچ جور نمی شد باورش کرد. یکی از دکترها گفت: «بدترین حالتیه که تا حالا دیدم».طرف برای خودش سنی داشت.
همه دور من جمع شده بودند، انگار که موجود عجیب و غریبی باشم. واقعاً هم موجود عجیب و غریبی بودم. هنوز هم عجیب و غریبم. با اتوبوس به بخش خیریه ی بیمارستان می رفتم و همان طوری هم برمی گشتم. بچه های توی اتوبوس به من خیره می شدند و از مادرها شان می پرسیدند: «اون آقاهه چشه؟ مامان، چه بلایی سر صورت اون آقاهه اومده؟» و مادرشان هم ساکتشان می کرد، هیشششششش! آن "هیشششششش" از هر توهینی بدتر بود! بعد هم می گذاشتند آن دخترهای کوچک حرامزاده ی پدرسوخته و پسرهای کوچک حرامزاده ی پدرسوخته از پشت صندلی ها شان نگاهم کنند. من هم به بیرون زل می زدم و ساختمان ها را نگاه می کردم که از جلویمان می گذشتند. انگار داشتم غرق می شدم، بی حال و بی رمق بودم، کاری هم نداشتم بکنم. دکترها که نتوانستند هیچ مرض دیگری تشخیص بدهند، اسمش را گذاشتند آکنه وولگاریس.
نظرات کاربران درباره کتاب اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات میزیست