نسبیانگاری اخلاق، نقش مهم و روزافزونی در فرهنگ معاصر ایفا میکند. به نظر بسیاری از انسانهای اندیشور، و بهویژه آنها که مایل نیستند اخلاقیات خود را از دین بگیرند، چنین گرایشی اجتنابناپذیر بهنظر میرسد. چنین افرادی استدلال میکنند که اگر موجودی متعالی در کار نباشد که واقعیات مطلق در باب درست و نادرست را مقرر بدارد، این واقعیات از کجا نشأت گرفتهاند؟ ما باید مطلقهای اخلاقی را رد کنیم، حتی اگر اعتقادات راسخ اخلاقی خود را حفظ کنیم، و به درست و نادرست به عنوان اموری نسبی (نسبت به این یا آن نظام اخلاقی، و نه اموری فینفسه) راه دهیم. (بهعنوان نمونه بنگرید به مقالۀ میهمان استنلی فیش در نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۱ با عنوان «محکوم کردن، بیتوسل به مطلقها».)
آیا پذیرفتنی است که واقعیات مطلق اخلاقی را با توسل به دیدگاهی نسبیانگارانه در باب اخلاق رد کنیم؟ چرا دیدگاهی افراطیتر برنگزینیم، یعنی هیچانگاری که بر اساس آن از بهکار بردن واژگانی هنجاری مانند «درست» و «نادرست»، چه در لباس مطلقگرایی و چه در لباس نسبیانگاری، کلا دست میشوییم؟