آقای برهانی، عاقلهمردِ سیوچند ساله، در بارانِ روزِ دومِ آذرماه، کنار اتوبان نگه داشته بود و پشت فرمان، مانند بچهها گریه میکرد و ساکت میشد و دوباره گریه میکرد. اشک میریخت. سکوت میکرد و در سکوت به رشتهکوههای برفگرفتهی شمالِ شهر نگاه میکرد و باز در دلش آتش میافتاد و گریه میکرد. سرش را میگذاشت روی فرمان و طوری هقهق میکرد که شانههاش میلرزید.
بچهاش نمرده بود. زنش نمرده بود. تمام قوم و خویشهاش ساق و سالم بودند. عاشقِ دلخستهی کسی هم نبود. یک کارمندِ ساده بود که بعد از دوازده ماه بیکاری، آبباریکهای یافته بود. در ادارهای کار میکرد که قرار بود دیروز که ابتدای برج میشد حقوقش را بدهند اما به هفتهی بعد حوالهاش داده بودند. تعویقِ یک هفتهای در پرداخت حقوق هم دل آقای برهانی را به درد نیاورده بود. ماشینش هم خراب نبود. ماشینش را دو سال پیش خریده بود و قسطهایش را تمام و کمال داده بود و هر چند خراب بودن کمکفنرها، اتاق را به سر و صدا انداخته بود، اما موتور ماشین ششدانگ و سلامت کار میکرد. آقای برهانی به خاطر خرابی ماشین گریه نمیکرد.
این اثر مثل همهی آثار دیگهی علیرضا روشن بینظیره. هنر روایت قدرتمند و منحصر به فرد روشن در جمله به جملهی داستان به چشم میاد و البته دقیقا جایی که آدم انتظارشو نداره موتیفهای خیالانگیز و حتی سوررئال وارد جریان داستان میشن. عالیه عالی.
5
مگه میشه عاشق شعرها و داستانهای علیرضا روشن نبود؟ :-)