کنار مرد روی زمین نشستم و به دیوار حسینیه تکیه دادم. چند دقیقهای چپ چپ به کبریت و سیگارم نگاه میکرد. هر چه تعارف کردم سیگار برنداشت. شهریها چقدر بدبخت تشریف دارند که سیگار تعارفیشان را هم در روستا پس میزنند.
همینطور سیگار میکشیدم و به چشمۀ پرآبی که روان بود، نگاه میکردم. چند متر پایینتر زنان را در حال شستن لباس و کاسه و بشقاب کنار همین چشمه دیده بودم و البته بعدها دانستم اموات را هم با آب همین چشمه شستوشو میدهند.
بیمقدمه نمیشد به سراغ شاهماهی رفت. سر صحبت را از وضعیت روستا باز کردم؛ از عمران و آبادانی و مشکلات بیشماری که اهالی با آن دست و پنجه نرم میکنند. خود را یک خبرنگار روستازاده از دهاتهای اطراف معرفی کردم که قلبش برای روستا و مردم نجیبش میتپد و دوست دارد برای همولایتیهایش کاری بکند.
با این اظهار همدردی که کردم علی آقا نرم شد و لب به سخن گشود. گیج و منگ به علی آقا نگاه میکردم. خدای من! این به چه زبانی صحبت میکند؟!