لرزشی در وجودم حس کردم. نگاهی به آسمان انداختم. چقدر زیبا! تکهای آبی روشن، تکهای نارنجی، تکهای آبی تیره، تکه ای سفید. چهلتکهای در آسمان بود. عجب عظمتی! ولی اصلاً حالم خوب نبود. حس کردم آسمان هم به من اخم کرده است. برای همین به داخل اتاق برگشتم. مامان داشت آماده میشد که نماز بخواند. در کتاب دعایش دنبال صفحهای میگشت.
چشمش که به من افتاد، پرسید: سارا جان! یادته مامان برای قبولی دانشگاه شما، ختم کدام سوره رو برداشتم؟ جواب دادم: «نه مامان! برای چی میخوای؟»