قمری ها همه مرده بودند. آقای اخوان هم توی کوچه بود. یک پنکه دستش گرفته بود داشت می رفت. من به آقای اخوان سلام دادم، آقای اخوان جوابم را نداد، زمین را نگاه کردو رفت. یک آقایی هم آمد و به مامان فریبرز گفت « زری خونه ت خراب شد.» مامان بزرگ دوباره گریه کرد. خاله به آقائه گفت شما برادرشان هستید؟ آقائه دوباره داد زد « زری خونه ت خراب شد.» بابا و آقاجی با آقای رحیمی با آن آقایی که نمی گذاشت ما بیایم توی کوچه، سر آن قالی را که آقاجی با آقای رحیمی از زیر خاک درآورده بود گرفته بودند و داشتند یک جایی میبردند. خاله دستم را گرفت و گفت « سارا ببین درخت سیب توی حاطو میبینی؟ همون که دایی تاب تو رو بهش بسته بود!»