لیانو از شدت خشم به سختی نفس میکشید و با دست سعی میکرد یقه پیراهنش را که مثل طنابی گلویش را فشار میداد باز کند.
مِرونا امنسی، نه آن عشق رویایی لیانو، بلکه یکی دیگر از همکلاسیهای او بود. همان دختری که با خندههای نفرت انگیزش بارها لیانو را به خاطر دستهای درشتاش به تمسخر گرفته بود و لیانو در زمان به یاد آوردن خاطرات نوجوانیاش و هنگامی که در ذهن خود به دنبال نام دخترک غمگین و دوست داشتنی مدرسه بلژیکی لیل بود، از میان تمام اسمهای آن دوران، نام مِرونا امنسی را به یاد آورده بود. کسی که یکی از تلخترین روزهای دوران نوجوانی لیانو را رقم زده بود. روزی که در مراسم فارغالتحصیلی، لیانو پشت تریبون قرار گرفت و شعرش را با احساسات زیبای دلتنگی برای بچههای مدرسه خواند و موجب تشویق زیاد همه حاضران شد. اما بعد مِرونا امنسی بالا آمد و از طرف بقیه همکلاسیها، هدیهی بزرگی به لیانو داد. لیانو با تعجب کادویی را که گرفته بود باز کرد: «یک خودنویس بزرگ عروسکی»...