گفته میشود وقایع خوب همیشه پایانی دارند که هیچیک از ما نمیتوانیم درکی از نزدیکی وقوع این امر داشته باشیم.
در آن عصر پاییزی سوز سردی میوزید. جاناتان پاهایمان را با پتوی درشکه پوشاند و در حالی که یک دست خود را دور شانهی من انداخته بود، با دست دیگرش افسار درشکه را هدایت میکرد. او در گوشم نجوا کرد: «الیزابت عزیزم، از اینکه این مدت با هم بودیم خوشحالم. این سفر یکی از دوستداشتنیترین خاطرات من خواهد بود. امیدوارم همیشه در کنار هم باشیم. بدان که هرگز تو را ترک نخواهم کرد.»
ـ «قسم میخوری جاناتان؟»
ـ «قسم میخورم. من هرگز تو را ترک نخواهم کرد، چه در این دنیا و چه در دنیای دیگر.»
ـ «من هم همینطور جاناتان... قسم میخورم.»
این آخرین کلماتی بود که میتوانم به خاطر بیاورم. فکر نمیکنم هرگز بفهمم چه چیزی در جاده یا جنگل، اطلس را ترساند که او رم کرد. جاناتان سعی کرد او را رام کند، اما رقیب خوبی برای یک اسب بزرگ ترسیده نبود.