
کتاب دیوانهوار
نسخه الکترونیک کتاب دیوانهوار به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
درباره کتاب دیوانهوار
...به اعتقاد من، دنیا تنها یک بخش است: دنیای اغنیا و در حاشیهی آن، تودهای از زبالههای آلودهی آن به نام دیگران!... از ماهیت اصلی روح چیزی نمیدانم، اما این را کاملاً فهمیدهام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط میکند؛ از نقطهی سیاهرنگ و ریزی در مردمک چشم... و نیز میدانم که تجربهی تحقیر شدن، به همان اندازه فراموشناشدنی است که تجربهی عشق... و اینکه نگاه انسانها، از نگاه گرگها نیز ناپایدارتر است و آنچه در نگاه انسانها دیده میشود، به مراتب وحشتناکتر از نگاه گرگهاست...
بخشی از کتاب دیوانهوار
که با هر نفس لحظه ای به او نزدیک تر می شوم
به نام ایزد پاک
مقدمه ی مترجم
به قناری کوچکی دل باخته بود!...
در مورد این اثر چیز دیگری نمی گویم، چراکه تنها قسمتی از آن که در پایان مقدمه ام برایتان آورده ام خود گویای دنیایی حرف ناگفته و معرفی کننده ی این اثر است و من فقط وظیفه ی خود می دانم از عزیزانی که مرا در ترجمه و انتشار این اثر یاری دادند تشکر و قدردانی نمایم:
از دوست و همکار خوبم جناب آقای صادق شجاعی، مدیر محترم فنی مجموعه ی انتشاراتی رادمهر و سرکار خانم نازنین نظری فردوس بابت ویرایش زیبایشان، که بدیهی است بی کمک ایشان این اثر به این صورتی که پیش روی شماست پدید نمی آمد؛
و با آرزوی این که حاصل تلاش ما مورد توجه شما عزیزان علاقه مند قرار گیرد...
«...به اعتقاد من، دنیا تنها یک بخش است: دنیای اغنیا و در حاشیه ی آن، توده ای از زباله های آلوده ی آن به نام دیگران!...
از ماهیت اصلی روح چیزی نمی دانم، اما این را کاملاً فهمیده ام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط می کند؛ از نقطه ی سیاه رنگ و ریزی در مردمک چشم...
و نیز می دانم که تجربه ی تحقیر شدن، به همان اندازه فراموش ناشدنی است که تجربه ی عشق...
و این که نگاه انسان ها، از نگاه گرگ ها نیز ناپایدارتر است و آن چه در نگاه انسان ها دیده می شود، به مراتب وحشتناک تر از نگاه گرگ هاست...»
مترجم برگزیده ی سال ۱۳۸۱
مدیرمسئول مجموعه ی انتشاراتی رادمهر
من در سن دو سالگی، با معشوقی مغرور، وارد اولین داستان عاشقانه ی زندگی ام شدم و می دانم که بعد از آن، دیگر هیچ کس نمی تواند به پای او برسد. شاید باور نکنید، امّا نخستین عشق من، یک گرگ بود! بله، یک گرگ واقعی با پشمی پرپشت و انبوه، بویی خاص، دندان هایی زردرنگ و تیز به شکل عاج و چشمانی به رنگ زرد همانند گل ابریشم، که روی پشم سیاهش را نیز لکه هایی به شکل ستاره هایی زردرنگ پوشانده بود.
پدر و مادر از اطاق بیرون می آیند، فریادی سر می دهند، نیمه شب است، چراغ اطاق های دیگران یکی یکی روشن می گردد...
همه به سرعت بیرون می آیند: شعبده باز، اسب سوار، دلقک، زن ها و بچّه ها. همه با لباس خواب و نیمه پوشیده. زیر ماشین ها و کامیون ها را نگاه می کنند که شاید برای شوخی و بازی، زیر آن ها مخفی شده باشم و در همان جا خوابم برده باشد؛ (آخر این اتفاقی است که چندین بار دیگر هم رخ داده بود!) به میدان دهکده می روند و با فریاد صدایم می زنند. چراغ های بقیه ی خانه ها نیز به تدریج روشن می شوند. مردم از سر و صدای به وجود آمده به شدت عصبانی اند و تهدید می کنند که به ژاندارم ها خبر می دهند. سرانجام خاله ام مرا پیدا می کند و از مردم می خواهد آرامش شان را حفظ کنند و با علامت به مردم می فهماند که بی صدا به دنبالش بیایند...
اینک تمام افراد سیرک خود را به قفس نزدیک می کنند. در قفس نیمه باز مانده است و من بر روی کاه هایی که به مرور زمان از شدّت ادرار، رنگ طلایی به خود گرفته است خوابیده ام و سر کوچکم، سر دختر بچه ای دو ساله، روی شکم گرگ و لابه لای پشم های طلایی اش فرو رفته است. کاملاً به خواب رفته ام؛ خوابی آرام و بی دغدغه و پرلذّت...
نظرات کاربران درباره کتاب دیوانهوار