دبیرستان که میرفتم دیدمش، بلند، چهارشانه، چشم و ابرویی به رنگ شب و محاسنی کمپشت که نشان اول جوانی بود. پسر همسایهمان بود. جلو مسجد با لباس خاکی و چفیه ایستاده بود. بار دوم که دیدمش، نورانی میان آنهمه نوری که با او همراه بودند تا بروند...
دلم او را خواست در همان دو بار و آرزویم شد در تمام سالهای نوجوانی که به جوانی و میانسالی رسید.
او را فقط برای خودم میخواستم و آرزویم به حقیقت پیوست وقتی بعد از سالها جنازهاش را... پاره استخوانهایش را برای دفن فرستادند، کسی از خانوادهاش نبود تا به استقبالش برود. مادرش بعد از شنیدن خبر مفقودالاثری تنها فرزندی که بدون پدربزرگش کرده بود، سکته کرد و دیگر...