مریم کوچولو گفت: چرا کلاغجون؟ چرا از این آسمون دلت گرفته؟ چرا دیگه قارقار نمیکنی؟ هیچکی رو خبردار و صدا نمیکنی؟
کلاغ پر سیاه گفت: چرا بخونم؟ دلم هوای تمیز میخواد. خودم سیاه، بالم سیاه. آسمون هم پر شده از دود سیاه. چیکار کنم. قارقار من برای ابرای سفید آسمون میآد، دود سیاه قارقار من رو نمیخواد. تازه همش همین نیست. جوجههای قشنگ من، تو این ابرا دیده نمیشن. گم میشن.
مریم کوچولو غصهاش گرفت. به دودای سیاه، بلند گفت: چرا نمیرید از اینجا؟ هیچکی شماها رو نمیخواد.
دودهای سیاه خندیدند. انگار اصلا صدای مریم رو نشنیدند.