نجات جامعه بشری همیشه مهمترین مسئله بودهاست. از دیرباز تا کنون تمامی انسانها با هر ملیتی سعی در زنده نگه داشتن نسل بشر داشته و دارند. این اهمیت را حتی در داستانها نیز میتوان دید. درست است که بسیاری از آنها خیالی هستند اما اگر به تاریخ بشریت بنگرید، داستانهای بسیاری را در این زمینه خواهید یافت.
کتاب پیشگوی یانوود به قلم نویسنده نامآشنا جین دوبرا است. این کتاب در سال 2006 منتشر شد. کتاب پیشگوی یانوود سومین کتاب از مجموعه داستانهای اِمبر است. داستان این کتاب کاملا مرتبط با کتاب شهر اِمبر است. در شهر یانوود که قبل از اِمبر وجود داشتهاست. یک پیشگوی به نام برج آلتئا وجود دارد. او آینده جهان را در آتش و دود میبیند و این را نیز به همگان میگوید. نیکی شخصیت اصلی این داستان است. در ابتدای داستان او دختربچهای است که تازه به شهر یانوود نقل مکان کردهاست. نیکی در این شهر بزرگ خواهد شد و بعد از آن به اِمبر رفته و یکی از اولین شهروندان اِمبر خواهد بود. نیکی در اِمبر مشغول کار بروی یک پروژه مرموز میشود و درست زمانی که میخواهد ذهنش را از نبود پدرش خالی سازد. یک مجله عجیب از پدربزرگ مییابد. این مجله سرآغاز تمام ماجراهای داستان است. نیکی با پسری مرموز به نام گروور آشنا شده و ماجراجوییهای این دو در مورد پیشگوییهای یانوود و نجات جهان آغاز میشود.
نیکی و گروور در پی یافتن راه حل برای جلوگیری از جنگ پا به داستانهای عجیب و مرموزی میگذارند. آنها باید از جنگ ویرانگری که دنیا را به نابودی میکشاند جلوگیری کنند. در تمامی کتابهای مجموعه اِمبر به ویژه کتاب پیشگوی یانوود، دو نکته اصلی در آن به چشم میخورد. اول بحرانهای جامعه و دوم ضابع شدن حقوق مدنی افراد است. ضایع شدن حقوق مدنی افراد در اثر ترس از جنگ است. این ترس حقوق اولیه انسانها را برای زندگی در آرامش از مردم سراسر دنیا میگیرد و بیان میکند که جنگ در اثر استبداد و دیکتاتوری حاکمان سراسر دنیا رخ میدهد. در کتاب پیشگوی یانوود همانند دیگر کتابهای مجموعه اِمبر، والدین بچهها غایب هستند و آنها یا با دیگر اقوام و یا با یکی از والدینشان زندگی میکنند. فضای داستان پیشگوی شهر یانوود یک فضای هیجانانگیز و فانتزی است. اما خواننده به راحتی میتواند با آن ارتباط برقرار کرده و خود را درون جریان داستان جای دهد. مجموعه کتابهای شهر اِمبر برنده جوایز ارزشمندی مانند جایزه مارک تواین و جایزه کتاب کودکان از ویلیام آلن وایت شدهاست.
کتاب پیشگوی شهر یانوود در سال 1394 توسط مترجم خوش ذوق کشورمان رباب پورعگسر به زبان فارسی ترجمه شد. این اثر توسط انتشارات کتابسرای تندیس به چاپ رسید. رباب پورعگسر با زبان شیرین خود این کتاب را به زیبایی هرچه تمامتر ترجمه کردهاست. رباب پورعگسر بانوی مترجم ایرانی در سال 1364 در شهر زیبای خوی چشم به جهان گشود. او تحصیلات عالیه خود را در رشته مترجمی زبان انگلیسی انجام دادهاست. خانم پورعسگر مترجم رسمی کایرا کاس در ایران است. او در ترجمه کتابهای داستانی مانند مجموعه شهر اِمبر، تاج وارث، شاهدخت، طلسم مرلین و ... مخاطبان بسیاری را یافتهاست. اگر به آثار دیگر این مترجم نگاهی بیاندازید سبک نوشتاری خاص وی را در تمامی کتابهایش مشاهده مینمایید. این سبک خاص نوشتاری برای رباب پورعسگر همانند امضای خاص او است. رباب پورعسگر مترجم هر چهار جلد مجموعه شهر اِمبر است. مجموعه شهر اِمبر شامل کتابهای شهر اِمبر، ساکنان اسپارک، پیشگوی یانوود و الماس دارک هلد است.
شما میتوانید کتاب الکترونیکی پیشگوی شهر یانوود، به قلم جین دوپرا و ترجمه رباب پورعسگر و کمک انتشارات کتابسرای تندیس را از همین صفحه در فیدیبو دانلود و تهیه نمایید.
جین دوپرا jeanne duprau زاده شهر سانفرانسیسکوی آمریکا است. وی در سال 1944 و ماه جون چشم به جهان گشود. او خالق داستانهای بسیاری است. اما بیشتر مردم دنیا وی را با نام سری کتابهای شهر اِمبر میشناسند. کتابهای وی معمولا برای رده سنی نوجوانان نوشته میشود. اما این داستانها آنقدر جذاب و مهیج بوده، که رده سنی بزرگسالان نیز طرفدار آن هستند.
آغاز زندگی هنری جین دوپرا به زمانی باز میگردد که او تنها یک دختربچه 6 ساله بود. در ابتدا جین دوپرا نویسنده داستانهای کوتاه بود. اما با گذشت زمان به یکی از موفقترین داستان نویسان جهان بدل شد. اکثر داستانهای وی در ژانر علمی، تخیلی و فانتزی نوشته میشوند. این انتخاب ژانر فقط به دلیلی علاقه بیحد او به رمانهای دیکنز است. زمانی که جین دوپرا با داستانهای دیکنز روبرو شد تصمیم گرفت داستانهایی با رنگ و بوی شخصیتها و فضای رمان دیکنز بنویسد. زندگی هنری این نویسنده همچنان ادامه داشته و داستانهای بینظیری را خلق خواهد کرد. آثار وی جوایز بسیاری را نیز دریافت کردهاست. به علاوه از کتاب شهر اِمبر فیلم سینمایی در سال 2008 بر پرده سینماها رفت. این فیلم با استقبال بسیاری نیز روبرو شد. این فیلم در ایرلند شمالی فیلم برداری شدهاست.
فصل بیست و دو:جهان درونی
نیکی درحالی که ذهنش آشفته بود از خانهی گروور دور شد. مهلت رئیس جمهورا به خاطر همین بود که مردم در مغازهها جمع شده بودند. منتظر شنیدن خبر جدید رئیس جمهور بودند. پس چرا یک فیلم قدیمی را تماشا می کردند؟ آیا بدون اينکه به کسی بگویند جنگ را شروع کرده بودند؟ به آسمان خیره شد، تقریباً انتظار آن را داشت هواپیماهای بمب افکن بالای سرشان در حرکت باشند.
نمیدانست چه کار باید بکند. درست بود، فایدهای نداشت که دنبال گروور بگردد. اگر پیدایش هم میکرد چطور باید به او کمک میکرد؟ این را هم میدانست که مسلماً نمیتواند جلوی جنگ را بگیرد. هدف شمارهی سه الان احمقانه به نظر میرسید - چطور میتوانست کاری انجام بدهد و به دنیای به هم ريخته کمک کند؟ او فقط یک بچه بود.
جاده را طی کرد، اصلا توجهی نمیکرد کجا میرود. به پیاده رو خیره شده بود و هرازگاهی به یک سنگ لگد میزد. به گروور فکر میکرد که یک دستبند زمزمه کننده به دستش بسته شدهاست و به سمت کوه ها درحال فرار است. جایی که احتمالا یک فرد خطرناک پنهان شده است. یاد هیت مک کی افتاد که به خاطر کار نکرده توسط پلیس متهم شد. اینها همه تقصیر نیکی بودند. در حال تلاش برای انجام دادن کار خوب. کار اشتباهی کرده بود.
آن قدر قدم زد تا به جادهی ریوین رسید و به سمت چپ پیچید. قبلاً در ذهنش برنامهای نریخته بود که از این راه بیاید؛ ظاهرا پاهایش او را میبردند. وقتی به دروازهی ورودی خانهی مک کی رسید پاهایش متوقف شدند. به تابلویی که روی آن نوشته بود ورود" به ملک ممنوع است. "
خیره شد. نگاهی به مسیر ماشین رو و سنگریزهای، یعنی پشت آن درختان مرتفع و جایی که مسیر جلوی خانه میپیچید انداخت. از یک طرف دلش میخواست زود از جلوی خانه رد شده و برود ولی از طرف دیگر دوست داشت وارد خانه شده و از او به خاطراتفاقی که افتاد معذرت بخواهد. آیا به اندازهی کافی شجاع بود؟ حتی فکر این کار هم باعث شد معدهاش به هم بپیچد و دستهایش سرد و مرطوب شوند. ولی او در هر صورت وارد مسیر ماشین رو شد. فقط میخواست در را بزند، سریع معذرت بخواهد و از آنجا دور شود. برای انجام دادن اين کار به اندازهی کافی شجاعت داشت.
خانه مثل دفعهی قبل تاریک و ساکت بود. از دور پنجرهی سه گوشی کنار شیروانی را بررسی کرد. بسته بود. چیزی که شبیه تفنگ یا تلسکوپ باشد از هیچ یک از پنجرههای خانه بیرون نزده بود. این قضیه به او جرئت داد. وقتی نزدیکتر شد متوجه شد اتومبیل هیت آنجا نیست. خوب بود! او طبق معمول در جیبش یک تکه کاغذ و یک مداد داشت...
ولی پشت سرش صدای موتور ماشین و ترق تروق ماسهها را شنید. برگشت و هیت مک کی را دید که سوار اتومبیل سیاهش است و به سمت او میآید. البته که او نیکی را دیده بود؛ نمیتوانست از آنجا برود. بنابراین منتظر ماند. قلبش به شدت میتپید.
هیت از اتومبیلش پیاده شد و گفت:«آهان. اینم از اون یکی متخلف.»
نیکی زور زد چیزی بگوید و درنهایت من من کنان جواب داد:«م... من اومدم معذرت بخوام. به خاطر اتفاقی که افتاد.»
«منظورت ریختن رفقای پلیسبیزان به اینجاست؟»
«بله. خوب، دلیلش این بود که... من فکر کردم شما... می خواستید به من شلیک کنید.»
هیت گفت:«من به مردم شلیک نمیکنم..»
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۶۵ مگابایت |
تعداد صفحات | 294 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۹:۴۸:۰۰ |
نویسنده | جین دوپرا |
مترجم |