در آن زیرزمین خفه و دور و دراز سه پایهها خودنمایی میکردند. قامت آنها از اغلب آدمهایی که به دنبال درکی خاص و نو از هنر و خلاقیت آواره بودند، بلندتر بود و با آن کلههای سه شاخشان به دخترهای جوانی که دست و آستین و سینه و دامنشان رنگین بود، نگاه نمیکردند و سینه به آسمان داده به سقف خیره بودند. آیین سهپایهها و تقدیر آنها چنین است و از آنکه روی سینه و شکمشان چه میکشند و چه میکنند، بیخبراند و در جهان رؤیایی و پر از اوهام خود که سقف را میشکافت و تا ابرهای سیاه بالا میرفت سردرگم بودند و به پایههای رنگی، رنگ به رنگ خود نگاه نمیکردند، چون عاشق چشم به هوا دوختن و سفر به جاهای مبهم و دور بودند. اگر فرصتی پیش میآمد، یا جابهجایی سهپایهها ضروری میشد، آنها در خود جمع میشدند، خیلی ساده، سه پایهای به هم میآمد و آنگاه روبهرو، پایین، سینه و دامن و پایههای رنگی سه پایهی روبهرو را میدید و آرزوی باز شدن و به خواب رفتن درخیالهای وسوسهانگیز را در سینهی خود پنهان نگه میداشت تا باز آن لحظه که دستی پایهها را از هم جدا میکرد و سفر آغاز میشد.