در ناگهان باز شد و نود و سه کارگر از سیاهچال به آن کوچکی بیرون ریختند و هماهنگ با هم مخالف باکون و گروه آدمبزرگها شروع به شعار دادن کردند.
فرشتهی عینکی همهی درها را باز کرد و در زمان کوتاهی همگی کارگران زندانی، توی دالان جمع شدند. عصبانیتشان هر لحظه بیشتر میشد.
یکی که اصلاً دیده نمیشد، از میان جمعیت فریاد زد: «چرا معطلید؟! زود باشید حرکت کنید! باید کلکشان را بکنیم!»
جمعیت فریاد زدند: «برویم!»
در راهپله صدای پاهای زیادی میآمد. کسانی با عجله پایین میآمدند.
نیما گفت: «صبر کنید! نگهبانان دارند میرسند؛ باید همین پایین آمادهی مبارزه شویم!»