سیندرلا آن روز، صبح زود از خواب بیدار شد. صبحانهی همهی اهل خانه را داد، ظرفها را شست، بعد شروع کرد به پاک کردن سبزی. برای ناهار غذا را آماده کرد. همه آمدند ناهار را خوردند. بعد سیندرلا آمد، باز همهی ظرفها را شست. بعد دوباره همه خوابیدند. سیندرلا شروع کرد به رفتوروب خانه. با جارو و دستمال به جان خانه افتاد. بعد رختها را در ماشین انداخت، تکانشان داد و آنها را در ایوان پهن کرد. بعد همه بیدار شدند و شام خواستند. سیندرلا شام آنها را داد و باز ظرفها را شست و خشک کرد.
آخر شب که باز همه خوابیده بودند، او به نفس آرام بچهها و صدای خرناسهای شوهرش در خواب گوش میداد. از یک سوی تخت به سوی دیگر تخت میغلتید و در نور کمسوی اتاق پشتی، مشغول اتو کردن لباسها بود و در ذهنش داشت کارهای روز بعد را مرور میکرد. «باید برای دخترم لیمو بخرم، دخترم لیمو دوست دارد. برای آش هم، رشته لازم دارم. قند هم تمام شده، پسفردا مهمان بیاید قند نداریم. چرا قند هِی یادم میرود؟» بعد دنبال کاغذی گشت تا همهی اینها را رویش بنویسد. درِ کمد قدیمی را باز کرد تا بدون سروصدا کاغذی پیدا کند. ناگهان یک لنگه کفش کوچک بلوری از کمد بیرون افتاد.
سیندرلا کفش را برداشت. نگاهی به آن انداخت و غرق در خاطرات دور، لبخند زد. چیزی عوض نشده بود. گرچه از زمان ازدواج او با شاهزادهی قصهها سالها میگذشت، اما او همیشه سیندرلا بود و باید احساس خوشبختی میکرد. این رسم قصه است.
ـ «سیندرلا...»