حس کرد یکی از اتومبیلهایی که باسرعت از کنارش میگذشتند برای او ایستاده است. سرش را پایین آورد. پژوِ نقرهای تمیزی روبهرویش ایستاده بود و شیشهی سمتِ او آرام و یکنواخت پایین میرفت. پشتِ فرمان، مرد خم شده بود و نگاهش میکرد. بیلبخند و حرف. حورا لحظهای ترسید، اما بیدرنگ یاد شرایطی افتاد که در آن قرار گرفته بود و تصمیمش را گرفت. چه اتفاقی میتوانست بیفتد؟ اینهمه با بچههای دانشکده تاکسیمرسی سوار شدهاند، چه اتفاقی افتاده است جز نهایتاً ردوبدل کردن چند شمارهی تلفن و گفتن و خندیدن؟ اما اینبار تنها بود. این هیجان کار را بیشتر میکرد. هر چند تنهایی خیلی از کارها لطفی ندارند. با اینحال، طرف با این سنوسال و ریشوپشم... نه، در این برف حتماً آدمهای بامرام هم هستند که قصدشان کمک کردن است و بس.
درِ عقب را باز کرد. اینطوری دستکم امنتر است و دست مرد به او نمیرسد. صدای ویگن پیش از آنکه سلام کند فضا را پر کرده بود: پس از این زاری مکن، هوس یاری مکن، تو ای ناکام دل دیوانه...
مرد بلافاصله راه افتاد. حورا گفت: خیلی لطف کردید. واقعاً معلوم نبود تا کی باید زیر برف میایستادم.
چشمهای مرد در آینه لبخند زدند. صدای موسیقی را کم کرد.
ـ خواهش میکنم. حسابی خیس شدهید.