اگر درست حساب کرده باشد چهار بار میشد که خواب میخواست غلبه کند اما او نمیخوابید، با حساب زمین، این یعنی چهار روز. آن روز شاهد مرگ قوچ پیرش شد که ناگهان ایستاد، کمی لرزید و بعد قطره قطره شد و بارید. هر قطرهاش در سوراخی فرورفت بهطوری که پیدا نبودند فقط از قوچ عزیز شاخهایی روی یک تکه ابر ضخیم و سفید باقی ماند که مثل نوشتهای شد بر سنگ یک گور. پس مرگ در اینجا طور دیگری بود. میباریدی و فرومیرفتی. از آب به آب، نه از خاک به خاک، یا از خاکستر به خاکستر. برای یادبود از کنارههای ابرهای خاکستری که به سیاهی میزد تکهای را کند و روی شاخها گذاشت. آفتاب که زد آنقدر نور بارید که شاخها طلایی شدند و درخشیدند. تکههای ابر یادبود هم به شکل دسته گلی بیبو درآمدند.
آردان چوبدستیاش را به کناری انداخت. دیگر گوسفندانش به شبانی او احتیاجی نداشتند، به جوانیش شاید، تا روزی روایت کند که چگونه عشق بادها را فراخواند تا سرزمینش را بهسوی قلههایی ببرد که در آنجا هنوز برف میبارید. با باد موافق چقدر طول کشید تا آردان بفهمد که دیگرحرکت نمیکند و سفر به پایان رسیده است معلوم نشد.