پسر جوانی که روبروی توفان نشسته و در مبل چرمی قهوهای سوخته فرو رفته بود، با بیست سالگیخودش کمترین تفاوتی نداشت: موهای پرپشت سیاه، بینی پهن، چشمان سیاه و براق، پوست سبزهی پر از خالهای ریز و درشت و هیکل عضلانی متوسط. انگار در یک آینه جادویی، زمان به عقب برگشته و او خودش را تماشا میکرد که بیست سال جوانتر شده.
پسر جوان، با صدای گرفتهای گفت: به اینکه...
صدایش را صاف کرد و ادامه داد: به هیچی!
توفان پرسید: اینجا وقتتو چطوری میگذرونی؟
پسر جوان روی مبل جابهجا شد. گیج و مبهوت به نظر میرسید. گفت: کار میکنم. تو کارگاه.
توفان از روی صندلیاش بلند شد و کنار پنجرهای که پرده نارنجی ضخیمی آن را می پوشاند، ایستاد. داشت پسر جوان را ورنداز میکرد. گفت: چه جور کارگاهی؟
- کارگاه چوب. رو چوب برش میزنیم و یه چیزایی میسازیم. مث همون کلبه!
انگشتش را در هوا بلند کرد و کلبهی چوبی داخل قفسهی کتابخانه را نشان داد.
توفان چرخید و نگاهی به آن انداخت و گفت: این دیگه چه آشغالیه؟!
بعد انگشتهایش را بین موهای پرپشت و جوگندمی شقیقهاش فرو برد و گفت: ورزش میکنی؟
پسر جوان، سر تکان داد.
توفان پرسید: چه ورزشی؟
پسر جوان بهتزده به او خیره شد.
توفان گفت: از این دنیا چی میخوای؟ آرزوت چیه؟