میبینی روزگار مرا گراناز! چرا کسی تیری در قلبم نمینشاند که راحتام کند. من دو مصیبت دارم، تویی که در جان من آوارهای، منی که رهای کوهوبیابانام. تیرم به سنگ نشسته گراناز. رفتن تو مردافکن بود. نه خانوادهای مانده، نه کسوکاری، نه دَیار و دیاری. تو سرزمین من بودی، ولایت من، پدر و مادرم بودی، خویشوقوم و داراییام که به تاراج دیگران رفتی. چهگونه میتوان با این بغض درگلومانده لقمهی نان و کشکِ سفرهی خورشید را فرو داد؟ چهگونه میشود؟ چهطور میشود روبهروی این خورشید، سر سفرهی غذایش آبروداری کرد؟ دست خودم نیست که اشکهایم شرّه میکند، میدانم از مردی که گریه کند خوشت نمیآید. این را شبی که قرار بود آراگیرایات کنند خودت گفتی. همین بود که مجبور شدم بزنم به ظلمات بیابان. شب ظلمانی تنها محرم آدمهای رو به ویرانی است. تو بودی چه میکردی؟