روستا بین کوه محصور بود و بعد از اصلاحات ارضی به هر نفر یک تا یک هکتار و نیم بیشتر زمین نرسیده بود.
هر بار گلهی مالک را روی زمین یکی از روستاییها رها میکردند تا از کود آنها استفاده شود. این کار را معمولاً شبها انجام میدادند. داستان گرگ را بر همین اساس نوشتم. یک نفر روستایی به اصرار زنش نزد مالک میرود و با خواهش و تمنا مالک را راضی میکند تا گله را روی زمین او رها کند و همان شب گرگ میزند به گله! و روستایی مجبور میشود مهاجرت کند.