در روزگارِ پیش، شهری بوده است بهنام «یوجایینی» و امیری داشته بهنام «ویکرامادیتیه» و این امیر را زنی بوده است بهنام «کامهلینه». زنی از خاندانِ نجیبان و سوگُلیِ امیر.
روزی امیر با زنِ خویش بر سر سفره نشسته بود و طعام میخورد. در اثنای خوراک، ماهی بریان به زنِ خویش تعارف کرد. زن نگاهی به ماهی افکند و گفت: «آخر من چهگونه به این بیگانه بنگرم یا او را لمس کنم؟»
و ماهی از شنیدنِ این سخن، بهخنده درآمد و چنان بلند خندید که تمامیِ مردم شهر صدا را شنیدند.
امیر ندانست که معنیِ این خنده چیست. ناچار از منجّمان مدد خواست که زبانِ جانداران میدانستند. از آنان پرسید که: «مقصودِ ماهی بریان از این خنده چه بود؟»