برگها با باد چرخیدند و از پنجره ریختند تو. چرخیدند و دور هنگامه را گرفتند. گوشش پر بود از صدای باد. برگها را میدید که پشته میشوند جلوی در. میچرخند و میریزند لب پنجره.
توی قاب ِ پنجره مادر بزرگش را دید که پای گهوارهای لالایی میخواند. برگها با باد چرخیدند و روی گهواره را گرفتند.
بلند شد ایستاد. برگها جلوی پایش راه باز کردند. راه افتاد و رفت. رسید به دری ک ه باد بازش کرد و برگها هجوم بردند تو. چرخیدند دور پاهای معلم کلاس اولش که داشت گلی روی دفتر مشقش میچسباند.
جلوتر رفت.باغی دید. باز هم رفت. نمیدانست چقدر رفته و تا کجا. مادرش را دید که شکوفههای بهارنارنج ریخته روی دامنش و لبخند میزند.