باید میرفتم باید خودم را به خویشتنم ثابت میکردم. رفتم، تا حوالی حضور، تا آنقدر نزدیک که بتوانم از دور مراقبش باشم، که بودنم را نفهمد. فکر میکردم اگرحس کند که مواظبش هستم همه چیز رنگ طبیعی خود را میبازد. میخواستم فقط ببینمش. او را که نه. قسمتی ازجوانیم را، تقریباً تمام خودم را، همهی خاطرات خوب و دوست داشتنیام را، که سالها در نبودنش با بودن آنها زیسته بودم، گریسته بودم...