میشا، خرس پیر و مهربانی بود. او همیشه به حیوانات جنگل کمک میکرد. یک روز که میشا داشت برای خودش آرامآرام در کنار جنگل گردش میکرد، به طور اتفّاقی پنجه یک خرگوش را لگد کرد. خرگوش ناگهان فریاد زد:
ـ آخ آخ! مُردَم! وای! کمک! کمک!
میشا تا فهمید که چه اتفّاقی افتاده، خیلی ناراحت شد. رو به خرگوش کرد و با مهربانی گفت:
ـ دوست عزیز! لطفاً مرا ببخش! از روی قَصد که این کار را نکردم. فقط یک تصادف بود!
خرگوش غُرغری کرد و با اَخم گفت:
ـ چی؟ به همین راحتی میگویی مرا ببخش؟ تو پنجهام را لِه کردی. حالا دیگر چطور میتوانم راه بروم و جست و خیز کنم؟
خرسِ مهربان وقتی این حرفها را شنید، خرگوش را بغل کرد و به خانه خودش برد. او را روی تختخواب مخصوص خودش خوابانید؛ روی پنجه صدمهدیدهاش دَوا گذاشت و آن را بادقّت بست.