گفت: «چقدر خوشمزه شده. یه شب دیگه هم درست کن.میخوام ببینم چطور درست میکنی یاد بگیرم.»
گفتم: «به همین خیال باش تا خبرت کنم.»
میخواست شب بمونه.
گفتم: «هری خوش اومدی.»
خیلی بهش برخورد. توقع نداشت.
گفت: «یه چیزی میخوام بهت بگم، قبول کن. بیا زنم بشو.»
گفتم: «بعد از اون آبروریزی که زنت منو از خونه بیرون انداخت چه توقع بی جا داری.»
گفت: «حالا که دست اون مرحوم از دنیا کوتاه شده. بچههاش هم دنبال زندگی خودشون هستن. من این وسط سفیل و سرگردون موندم.»