خیره شد به میز بینی اش سرخ و متورم است.
میگوید: از سیزده هفتگی بهم اجازه سقط هم دادن...
می نشینم روی صندلی کنارش: پس چرا نگهش داشتی؟
هر چی باخودم کلنجار رفتم دیدم نمی تونم بکشمش، با خودم گفتم وقتی خدا خواسته این بچه اینطوری دنیا بیاد، من حق ندارم نابودش کنم.
دست می گذارم روی شانه اش و آرام فشار می دهم. بعد فکر میکنم چه کار احمقانه ای است و دستم را برمی دارم. انگار حرفی برای دلداری دادن پیدا نمی کنم.