لعنتی!... یک ساعتی میشود که در صفحهی اول رمان گیر کردهام. پلکهایم را به هم فشار میدهم و سعی میکنم هر طور شده وارد دنیای داستان شوم، اما باز هم از یک جای دیگر سر درمیآورم.
کتاب را میبندم و پرت میکنم روی تختخواب و نگاهی به اسباب و وسایل اتاقم میاندازم؛ ترکیبی ملایم از رنگهای سیاه و نقرهای... وای که موقع انتخاب آنها چقدر زور زده بودم تا با هم، سِتشان کنم، اما حالا از سلیقهی مزخرف خودم خندهام گرفته است.
ناگهان بغضی سنگین مثل خرچنگی سمج، گلویم را چنگ میزند. منتظر یک تلنگرم تا اشکهایم جاری شوند. دیگر از این وضع خسته شدهام؛ از گوشه نشینی و روزها را با خواندن کتاب به شب رساندن. از پرسههای شبانه در کوچههای کاغذی، کنار جویهای مرکبی... و هوای سُربی کلمهها را نفس کشیدن...