هوا گرگومیش بود که داوود از خواب برخاست. چشمهاش را با احتیاط باز کرد مبادا نور روز، روزی که احتمالاً سر رسیده است، چشمش را بزند. اما از میان پلکهای لرزانش گرگومیش دید و برفی که بر درخت گیلاس حیاط هنوز بود. با خود گفت تا هوا روشن نشده یک چند ورق دیگر از رمان بخواند. چون اگر باز بخوابد دیگر شبِ گذشته با آنهمه رویدادهای غیرمنتظر تمام شده است. بهتر است در باقیماندهی آشوبناکی دیشب باز در رمان گشتی بزند و زندگی صحنهای دکتر ژیواگوییاش را «شارژ» کند. چراغ مطالعه را روشن کرد. نور زرد چراغ دوباره شب را قوت بخشید.
ماجرا مربوط به ساعت ده شب اواخر اکتبر است.