زن گفت: «خدای من! معرکه بود!
تو معرکهای!»
زیر لب اضافه کرد: «من با تو هستم.»
زن به پردههای ضخیم اتاق ویلا که جلو نور آفتاب را گرفته بود، خیره شد. او گفت: این نور نقرهای کاملاً سفیده. نمیذاره آدم درختا یا چمنزار رو ببینه. دیگه دیر شده.
مرد گفت: «ظهر توی آفریقا این جوریه.
آدم رو کور میکنه.
نور اون قدر شدیده که نمیشه رفت بیرون. بهتره همین جا بمونی.»
زن گفت: «اینجا؟ اصلاً نمیدونم اینجا کجاست!»