هوتو روی تختهسنگ نشسته، عصایش را توی درزِ سنگ فرو کرده، چانهاش را به آن تکیه داده است و بازی بچهها را نگاه میکند. نگاهش را از آنها برنمیدارد و کسی را که در پی توپ پلاستیکی میدود، با چشمهای چروکیده دنبال میکند.
خاطرهای دور جلوی چشمش بالا و پایین میرود و با گرد برخاسته از دویدنِ بچهها همراه میشود. خودش را میان آنها میبیند که بهجای توپ پلاستیکی به هنبان چرمی لگد میزند. گره ابروهای پرپشتش بیشتر میشود و لبخند نامفهومی روی لبش مینشیند، ولی زود لبخندش میخشکد و نیمخیز میشود. سگِ پشمالویی که کنارِ سنگ لمیده همراهِ او نیمخیز میشود و پارس میکند.
پیش از آنکه هوتو برخیزد، بچهای که روی زمین افتاده است، برمیخیزد و دوباره دنبالِ توپ میدود. سگ سرجایش مینشیند و پشت گوشش را با پا میخاراند. هوتو به کمک عصا مینشیند، ولی کمرش تیر میکشد و دردی از نشیمنگاه تا گردنش را فرا میگیرد. چشمهایش را میبندد و میکوشد عمیق نفس بکشد.
وقتی چشم باز میکند، امید را کنارِ تختهسنگ میبیند که با دانههای درشتِ عرق روی پیشانی، مقابلش ایستاده است و نفس نفس میزند:
- آقاجان خوابیدی؟
هوتو چشم میگشاید، عصایش را از درزِ سنگ بیرون میآورد، سرفهی خشکی میکند و آرام روی شانهی او میزند:
- نه بابا جان، پشتم تیر کشید.