تازه ورزش تمام شده بود. پهلوان ملاعلی نزدیک جاسنگی نشسته بود و مَش ابراهیم، مُشتمالچی زورخانه دست و شانهها و بدن پهلوان را میمالید. بعد از اینکه حسابی تن و بدن پهلوان را مشت و مال داد، استکان قنداب را کنار دستش گذاشت و گفت:
- نوش جان، پهلوان!
مرشد حبیب میخواست از سردم پایین بیاید که پهلوان با حالتی آمیخته به احترام گفت:
- نثار مرشد جبرائیل صلوات بفرست.
ورزشکاران صلوات فرستادند و مرشد از سردم به زیر آمد. ناگهان در زورخانه باز شد و پیرمرد روضهخوانی که با ورزش هم میانهای داشت با محاسن سفید و لرزان وارد زورخانه شد. هنوز پایش روی پلههای درگاهی بود که شروع به داد و فریاد کرد:
- آی مردم به داد برسید! آی جوانمردا به فریاد برسید! پس کجا رفتن پهلوانهای این شهر؟! کجا رفته غیرتتون؟!