همهچیز دوباره از اول شروع میشود. درد بهطرفم هجوم میآورد، حتا بیشتر از قبل. اول، عضلات پاهایم میگیرد. بعد شکم و در کمتر از چند ثانیه کل بدنم منقبض میشود. دلم میخواهد اینبار طور دیگری عمل کنم، مثلاً بهجای فشردن دندانهایم سوت بزنم، بخندم یا یکی از معدود آوازهایی را که در خاطرم مانده با صدای بلند بخوانم. دوباره خودم را تجسم میکنم که بیرون از آسایشگاه ایستادهام و به آدمهای داخل آن فکر میکنم، آدمهایی که انگار جرم بزرگی مرتکب شدهاند و باید تا آخر عمر داخل اتاقهایی شبیه سلول بمانند.
پشتسر هم نفس عمیق میکشم. دلم نمیخواهد کسی به چشم دیوانه نگاهام کند. من از همهی آدمهای اینجا عاقلترم. بهخصوص دکترها، که مدام روشهای جدید رواندرمانیشان را روی من امتحان میکنند، بدون اینکه بدانند این کارها بیشتر اعصابم را بههم میریزد و وادارم میکند با خودم حرف بزنم؛ دور اتاق بچرخم. سرم را محکم به دیوار بکوبم و با دیدن لکهی خون بیشتر و بیشتر به وحشت بیفتم.
تصمیم میگیرم بلند شوم و بهسمت پنجره بروم. احساس میکنم هنوز بیرون از آسایشگاه ایستادهام. دارم با تعجب به آدمهای دوروبرم نگاه میکنم، آدمهایی که توجهای به من ندارند. انگارنهانگار که هیچ شباهتی به آنها ندارم.