روزهای تابستان دوباره برمیگردند، ولی هیچوقت گرما به سنگینی گرمای آن سهشنبه و خیابانها به خلوتی خیابانهای میلان نمیشود. فردای ۱۵ اوت بود. چمدانم را توی انبار امانات گذاشتم. از ایستگاه که بیرون رفتم، لحظهای دودل ماندم؛ زیر آن آفتاب سوزان نمیشد توی شهر قدم زد. پنج بعدازظهر. چهار ساعت انتظار برای قطار پاریس. باید سرپناهی پیدا میکردم. پاهایم مرا به چندصدمتریِ خیابان کنار ایستگاه کشاند تا به هتلی رسیدم که نمای باشکوهش را از دور دیده بودم.
راهروهایی که از مرمر طلایی ساخته شده بودند، از تیغ آفتاب نجاتتان میدادند. در تاریکروشن و هوای خنکِ بار، آدم حس میکرد ته چاه است. امروز که یادِ آن بار میافتم، یک چاه در ذهنم مجسم میشود و به آن هتل که فکر میکنم، یک جانپناه غولآسا. ولی آن موقع به چیزی جز نوشیدن کوکتل آبانار و آبپرتقالم با نی فکر نمیکردم. گوشم به حرفهای پیشخدمت بار بود. قیافهاش یادم نیست. داشت با مشتری دیگری حرف میزد که قیافه و لباسهای او را هم نمیتوانم توصیف کنم. از او فقط یک چیز توی ذهنم مانده: عادتش به پراندن یک «هوم» وسط جملهها که مثل زوزهی نحسی توی فضا میپیچید.
قبلا خونده بودمش امروز دوباره تمومش کردم، کتاب متفاوتی هست اما از نوع خوبش، از اون کتابای خاصی که پر از دلتنگی، برگشت به عقب و عقب تر و توصیف حالت های روحی عمیق هست، شاید هرکسی با این کتاب ارتباط برقرار نکنه اما چیزی از ارزش هاش کم نمیکنه
2
ممکنه برای همه کتاب جالبی نباشه
سردرگمی، رفتن به گذشته، احساس پوچی موضوعاتی هست که در طول کتاب سعی میکنه بهش اشاره کنه
کتابی نیست که به شخصه بخوام دوباره هم بخونم