ادی حس کرد پاهایش با زمین تماس پیدا میکند. آسمان دوباره تغییر میکرد، از لاجوردی به خاکستری زغالی، و حالا ادی در احاطهی درختهای افتاده و آوارِ سیاه بود. دستها، شانهها، رانها و ماهیچهی پشت پاهایش را گرفت. احساس کرد قویتر از قبل است. ولی وقتی سعی کرد انگشتهای پایش را لمس کند، نتوانست، انعطافپذیریاش از بین رفته بود. دیگر قابلیت کششیِ کودکانه نداشت، هر عضلهاش به سفتی سیم پیانو بود.
به زمین بیجانِ اطراف نگاه کرد. روی تپهای نزدیک گاری شکستهای، استخوانهای پوسیدهی حیوانی به چشم میخورد. ادی حس کرد باد گرمی به صورتش میخورد. آسمان زرد آتشین شد.
ادی، یک بار دیگر دوید.
حالا طور متفاوتی میدوید. با قدمهای استوار و سنجیدهی یک سرباز. صدای رعد ـ یا چیزی شبیه رعد، انفجار و یا ترکیدن بمب به گوشش خورد. به طور غریزی، با شکم روی زمین خوابید، و با ساعدهایش خود را جلو کشید. آسمان باز شد و باران بارید، رگباری شدید، نسبتا قهوهای. سرش را پایین آورد و در امتداد گل و لای خزید. آب کثیفی را که اطراف لبهایش جمع شده بود، تف کرد.
بالاخره حس کرد سرش به جسم محکمی خورد. تفنگی را در زمین فرو کرده بودند. کلاهخودی بالایش بود و چندین پلاک سربازی از دستهی آن آویزان بود. در باران پلک زد، پلاکها را با انگشت لمس کرد و بعد هیجان زده به سمت یک دیوار مجوف از ساقههای چسبناک خزید که از یک درخت کلفت انجیر هندی آویزان بود. در تاریکیشان شیرجه رفت. زانوهایش را جمع کرد. سعی کرد نفسش را حبس کند. ترس او را پیدا کرده بود، حتی در بهشت.