در کوچههای شهر قوچان برف سنگین چند روزه تلمبار شده. فقط در خیابان مرکزی، تنها خیابان پهن و اسفالته شهر، بهواسطه رفتوآمد کامیونها، که بین مشهد و درگز رفتوآمد میکنند، تل برف دیده نمیشود. باد شدیدی صفیرزنان از جنوب میوزد، برف پوک را از بامها و پیادهروها به خیابان میریزد و بهپیش میراند. خیابان در تابش ماه گویی نهری از شیر است که بهطرف شمال روان میباشد. قندیلهای بزرگ از ناودانهای کوچهها سرازیر شده. شاخههای خشک و یخزده درختها بر اثر باد بههم میخورد و با خشخش بیطنین و غمانگیزی صدا میکند. سرما و باد مردم را بهخانهها رانده. راهگذری دیده نمیشود. انگار شهر از سکنه خالی است. در خیابان فقط چراغ نفتی چند دکان عرقفروشی و بقالی از دور سوسو میزند. گاهی زوزه سگی بهگوش میرسد، و یا دیر بهدیر کامیونی از خیابان میگذرد.
امشب علیمرادخان ساعت هفت هفتونیم به خانه آمد. بدون آنکه سری به اندرون بزند راست به مهمانخانه حیاط بیرونی رفت. گالش و کفشاش را با کمک زلفو، نوکر خود در ایوان کند. زلفو درِ اتاق را، که روی پاشنه چوبی میچرخید، باز کرد. پرده قلمکار را کنار زد. خان داخل اتاق شد. زلفو پالتوخز ارباب را از تنش بیرون آورد و منتظر فرمان دم در ایستاد.
چون بعدازظهر، وقتی خان از خانه بیرون میرفت، دستور داده بود که امشب بساط وافور و عرقاش را در اتاق بیرونی بچینند همه چیز از پیش در آنجا حاضر بود، ولی او بدون آنکه توجهی به بساط وافور کند و یا فرمانی به زلفو بدهد ساکت و آرام بهطرف کرسی رفت و با کلاه و لباس زیر کرسی چپید. دقیقهای بدون آنکه مژه بههم بزند به نقطهای از دیوار روبهرو چشم دوخته بود. سپس دستش را از زیر کرسی بیرون کشید. دماغش را بین دو انگشت فشرد. آب بینی دو انگشتاش را خیس کرد. انگشتها را مدتی بههم مالید و هنگامیکه آنها را با رویه کرسی پاک میکرد به زلفو گفت:
ــ زلفعلی تو برو پی کارت. هر وقت صدا کردم شام بیار.