درباره او فقط میدانم که بیست سال داشت و از پنجرهی طبقهی ششم اتاق بیمارستانش بیرون پریده بود.
در هجوم درهمکوبندهی آمریکا چون ترن هوای که به کام خود فرو میرود بدبختیهای زندگی و مرگ ما بیستوچهارساعته و بیوقفه همهجا خودمان و دوستان و آشنایانمان و بیگانهها و حتا رییسجمهور آمریکا و دوستانش و کل کسانی که آنها را میشناسند احاطه کرده وقت گذاشتم و رفتم بیرون تا به خودکشی پسر ژاپنی جوانی فکر کنم.
نه در روزنامهها چیزی در موردش خوانده بودم و نه تلویزیون چیزی از آن نشان داده بود. دوستی داشت در مورد دلیل دیروزِ سر کار نیامدن مرد جوانی که برایش کار میکرد میگفت که در جریان این اتفاق قرار گرفتم. او دوست صمیمی همان پسری بود که خودکشی کرده بود و آن روز بهخاطر اینکه بعد از مراسم او حالش بد شده بود نتوانسته بود سر کار حاضر شود.
دوستم میگفت پسری که مرده بود در حادثهی رانندگی بازویش را از دست داده بود. ضربهای که از دست دادن بازویش به او وارد میکند او را از پا درمیآورد و از پنجرهی اتاق بیمارستان خودش را پرت میکند.
اول در حادثهی رانندگی بازویش را از دست میدهد و بعد از غم از دست دادن آن خودش را از بین میبرد. سالهای باقیماندهی عمرش را نمیخواسته، نمیخواسته عاشق بشه، ازدواج کنه، صاحب بچه بشه، شغل، میانسالی، پیری و مرگ را با یک دست نمیخواسته.
هیچکدام از آنها را نخواسته برای همین از پنجرهی اتاق بیمارستان بیرون پریده.