شاید با سفری اینچنین زیر آفتاب خیرهکننده، چشمها در برابر هجوم تندباد شن، شنیدن زبانهای جدید، مسافران لحظههای عمرشان چنان سپری میشد که انگار گرفتار تبی سوزان بودند و باقی در انتظاری چُرتآلود. روزهایی بیشمار را صرف زنده ماندن کردند، تعقیب جانوران گریزپا، صرف چکوچانه زدن با قبیلههای وحشی برای قرصی نان یا کمی گوشت گوسفند، کندن زمین، خسته و هلاک در جستوجوی آب، در سرزمینهایی که سالی یک بار روی باران به خود نمیدید. بعلاوه، نیکتاس با خود گفت، موقع سفر زیر آفتابی که به کلهات میتابد، در بیابانی که به گفته مسافران سراب فریبت میدهد، شب صداهایی میشنوی که وسط تپههای شن طنینانداز میشود، و وقتی بوتهای پیدا میکنی و دل به دریا میزنی که میوهاش را بچشی، به جای آن که شکمت را سیر کند، تو را در خواب و خیال فرو میبرد.
چنان که نیکتاس خوب میدانست، گفتن ندارد که بائودولینو فطرتا آدم بیشیلهپیلهای نبود؛ و وقتی باور کردن حرف یک دروغگو دشوار است مثلاً وقتی میگوید که به قونیه رفتم، چطور و کی حرفش را باور میکنی وقتی بگوید موجوداتی دیدهام که وقتی جلوی چشم خودت ظاهر شود، نمیتوانی باورشان کنی، و خود او هم اطمینان ندارد که آنها را دیده است یا نه؟