توی شهر بمب انداختند. تا چشمم افتاد به آسمان شهر که شده بود یک تکهی بزرگ زغال، خودم را به هزار بدبختی پشت وانتباری جا کردم که داشت از شهر بیرون میزد. مهم نبود کجا میرود. برای هیچکس مهم نبود. همه میخواستند از جهنمی که مدام داشت دهشتناکتر میشد فرار کنند. آنموقع ازدواج نکرده بودم و خودم بودم و خودم. خانه را با تمام اسبابواثاثیه ول کردم و شناسنامهام را برداشتم و مقداری پول که توی خانه داشتم. در همچین مواقعی، همه فقط دنبال راهی میگردند که جان سالم بهدر ببرند. با اینحال بودند کسانی که پیش از هر کاری سراغ فکوفامیلشان بروند. من از این بابت هم خیالم راحت بود؛ در آن شهر نه خانوادهای داشتم نه دوستی. همهی هموغمم در آن لحظه فقط زادگاهم بود که جلو رویم داشت میسوخت. طولی نکشید که از شهر بیرون زدیم. جادهی اهواز آبادان دست عراقیها بود و از آنجا با توپ شهر را میکوبیدند. رانندهی عرب که بهقول خودش همان اول جنگ نخلستانش بهکل سوخته و نابود شده بود، بابت پولی که از هرکدام از ما شش نفر سلفیده بود قسم خورده بود که ما را صحیحوسالم به یک جای امن برساند. کجا؟