در یکصدویازده سالی که از زمان خلقت اردوگاه سرخپوستان اسپوکن در سال ۱۸۸۱ میگذره حتی یک نفر، چه سرخپوست چه غیر سرخپوست، اتفاقی سروکلهش اینجا پیدا نشده و از اونجایی که روی اغلب نقشهها هیچ اثری از ولپینیت، تنها شهر اردوگاه، نیست، این شد که وقتی غریبهی سیاهپوست کتوشلواربهتن با یه گیتار روی دوشش سروکلهش پیدا شد، همهی قبیله انگشت حیرت به دهن گرفتن. سیمون که دندهعقب به شهر برمیگشت اولین کسی بود که اونو کنار تابلو رنگورورفتهی به ولپینیت خوش آمدید، جمعیت: متغیر دیده بود. لِستر قراضه زیر همون تابلو خوابیده بود و غریبه رو، قبل از اینکه کسی فرصت کنه، به خواب دیده بود. غریبه از کنار انجمن کلیسای خدا، کلیسای کاتولیکها و قبرستونش و کلیسای پرسبیتری و قبرستونش رد شده بود و چرخی حوالی زمین سافتبال کنار چهارراه، که زیرش قبرستونه، زده بود. مرد سیاهپوست گیتارش رو به تابلو ایست تکیه داده بود، اما خودش شقورق ایستاده بود و منتظر.
تمام قبیله، پنج دقیقه بعد از اینکه سروکلهی مرد سیاهپوست سر چهارراه پیدا شد، از وجودش باخبر بودن. اسپوکنها همه منتظر یه بهونه بودن که از خونه یا محل کار بزنن بیرون و خودشونو به محل برسونن و سر از کار غریبه دربیارن. مردی قدکوتاه با پوست سیاهِسیاه و دستهای پتوپهن؛ کتوشلواری قهوهای پوشیده بود که از دور خوب بهنظر میرسید، اما از نزدیک کهنه بود و اگه دقت میکردی، سرآستینهاش نخنما شده بود. هر سرخپوستی که رد میشد مرد سیاهپوست براش دست تکون میداد، اما هیچکس جرئت نگهداشتن نداشت، تا اینکه توماس آتیشبهپاکن با ون آبی قراضهش از راه رسید.
توماس با صدای بلند گفت: «سلام.»
مرد سیاهپوست گفت: «سلام.»
ـ گم شدی؟