درست در بحبوحه این کارها اتفاقی افتاد که هر چند اهمیت زیادی نداشت، اما برای یوگنی مشکلات بسیاری آفرید. تا کنون زندگیاش چنان بود که زندگی همه جوانان تندرست و مجرد چنان است. او با زنان بسیاری رابطه پیدا کرده بود. آدم بیبندوباری نبود، اما تارک دنیا هم نبود. و تا آنجا درگیر این مسائل میشد که به تعبیر خود او برای سلامتی جسم و آزادی فکریاش لازم بود. از شانزدهسالگی شروع کرده بود. و نرمنرم چنان باورش شده بود که هرگز تن به هرزگی نداده و عقل خود را بر سر هیچ زنی نباخته و دچار هیچ بیماری نشده است. ابتدا با زن خیاطی رابطه داشت، اما این زن بعدها دچار بیماری شد و یوگنی حریف دیگری برای خود دست و پا کرد. این جنبه زندگیش چنان خوب نظم گرفته بود که هرگز دردسری برایش پیش نمیآورد.
اما اکنون درست دو ماه میشد که در سیمونووسکویه بود و هیچ نمیدانست که چه باید بکند. این ریاضت ناخواسته اثر بدی روی او میگذاشت. آیا باید به شهر میرفت تا آنچه را میخواست آنجا بهدست بیاورد؟ ولی کجای شهر؟ و چگونه باید ترتیب این کار را میداد؟