«ای کاش اسمت پرستو بود، آن وقت حتما ننه هم دوستت میداشت. با این روسریِ سفیدی که سرکردهای، بیشتر شبیه کبوتر شدهای. اما حیف! کبوتر که نمیشود اسم.»
داداش اسماعیل دو تا بلال داد دستم و گفت: همین دو تا را که بفروشیم میرویم... بگذار روی آتش.
پرستو دوباره از جلویِ ما رد شد؛ با پدر و مادرش. دستانم میلرزید. هول شدهبودم و خجالت میکشیدم درست و حسابی نگاهشان کنم. اما اینطور که زیرچشمی میدیدم، دختری بود لاغراندام و نحیف با یک مانتوی قهوهای روشن و روسری بلند سفید. پدرش یک طرف و مادرش طرفِ دیگر او ایستاده بودند. مادرش محکم دستش را گرفته بود، دلم بیاختیار برای پرستو سوخت.
«ای کاش مادرش اینقدر محکم دستش را نمیگرفت. پرستو باید آزاد باشد؛ آن وقت آن چادر سفیدِ گلی گلی را که ننه توی صندوقچهاش قایم کرده، سرش کند و بعد توی باد بدود.»
آنها از این طرفِ پارک به آن طرف میرفتند و هر بار که از جلویِ ما میگذشتند، بیاختیار تپش قلبم بیشتر میشد و دست و پایم را گم میکردم. دستانم پیش از آنکه تکان بخورند تا بلالها را باد بزنند، میلرزیدند.
چشمهایم سیاهی رفت. اسماعیل محکم زده بود پسِ گردنم: خاک عالم... حواست کجاست؟