برف نیم ساعتی هست که شروع شده. مقابل در خانه میایستم و همانطور که مشغول صحبت با او هستم، کلید را داخل قفل میکنم. آن لحظهی خاص، و بعد در باز نمیشود. کلید غریبه است.
بهتم میزند. تکیه میدهم به دیوار. هیچوقت برایم عادی نمیشود این لحظه. هرچقدر هم تکرار شود. بار چندم است؟ خیلی آرم وسط حرفش صحبتش ار قطع میکنم. میگویم بعدا حرف بزنیم. یک لحظه سکوت میکند. میفهمد. «باز کلید؟» سکوت میکنم. «چه میشود آخرش کاظم؟»